سیب پنجم هم خوردم. حقیقتا میل نداشتم؛ فقط دلم میخواست حین خوردن، قربان مهربانیها و نگرانیهای مادرم بروم...
پدر شعارنویسان و مفسران آریایی
حتی میتوانستیم یک کد پشت هر ماشینی بگذاریم تا دیگران بتوانند به بهترین شعار رای بدهند و یک آیفون 13 یا هزینه سفر به کیش به برنده جایزه بدهیم..
مومنان برهنه، رقاصان شوریده
مومنان برهنه به خیابان میآمدند و خودشان را شلاق میزدند که خداوند گناهان آنان را ببخشد و این بلا را بگرداند. کلیسا جوابی جز سوزاندن کولیها و یهودیها نداشت...
خداحافظ ساسانی پاسانی
در حین پیادهروی، رفیقه سُر خورد و زیر پای ایوب کشیده شد و باباجی به روی رفیقه افتاد. و در این وضعیت لنگدرهوا هر دو مثل بچهها شروع کردند به قهقه زدن. ایوب به عابری که قصد یاری داشته بود گفته بود نیازی به کمک نیست؛ کجا از این جا بهتر؟...
از کی ازدواج اینقدر سخت شد؟
پادکست Hidden Brain کلا پادکست روان و جذابی است؛ نه آنچنان دشوار که فقط مخاطب خاص داشته باشد و نه آنچنان عمومی که موضوعاتش کشش ایجاد نکند.
پادکست کنجکاوی؛ اپیزود غرقگی
به جدم جبرائیل این که اولین پادکستی که معرفی کردهام، پادکست کنجکاوی (کار خودم) است، واقعا از روی خودشیفتگی یا پرسنال برندینگ و این داستانها نیست. دلیلش فقط یک نکته است: من جدا عاشق این اپیزود غرقگی هستم که دربارهی مقوله شادی است. چرا؟
من و گل محمد؛ رفیقه و حسین
نزدیک ۵ ماه است که از دزدیده شدن ماشین میگذرد. با این که برایم مسجل شده «اون که رفته دیگه هیچوقت نمیآد» اما هنوز در خیابان چشمم پی سمندهای سفید شهر میرود و با گوشهچشم همهشان را برانداز میکنم
جانم جانم؛ کِرمِ مُکرر
پسرخالهام گوشت و مرغ دوست نداشت و به خاطر همین، گاهی برایش سوسیس سرخ میکردند. در این وضعیت، ما قیافههایمان شبیه پسربچههای سیاهپوستی بود که زُل زده بودند به یک پسر سفیدِ خوشلباس که یک آبنبات رنگینکمانی گران را با اشتها و اِفاده لیس میزند...
در رویای مجسم پالنگان
انگار دست به روی دلش گذاشتم. شروع کرد به تعریف که چه اشتباهی کرده که سمندش را فروخته تا ماشین تازهای بخرد و یکهو قیمت ماشین سربه فلک کشیده و مجبور شده به این پراید "لَکنته" دل خوش کند
دوست دارید به کنسرت چه کسی بروید؟
دیروز یک نظرسنجی راه انداختم در باب کنسرت که اگر میتوانستید 3 کنسرت را به انتخاب خودتان بروید، انتخابتان چه بود؟ مرده و زنده هم ندارد. از 42 نفر نظرسنجی کردم که 38 نفر جواب دادند.
شما آقا ساسان هستید؟
ساعت 11 شب در فضایی وهمآلود و سرد رسیدیم به تیفین. غیر از چند خانه، همه چراغها خاموش بودند. این یعنی کسی در زمستان در تیفین نمیماند. سرازیری تند روستا را آب برده بود. این یعنی رویای خوابیدن در مسجد دارد از دست میرود. تصور این که در این سرما باید چادر بزنیم، میتواند برای هر کسی ترسناک باشد
ماجرای پیروزی، گالیور و شیرِ سرخِ عربستان
چند روز پیش، حین یک صبحانه کاری متوجه دو شباهت جالب با مجید شدم. اول این که هر دوی ما 7-8 سالی طول کشیده بود که لیسانس بگیریم. البته هر کدام، دلیل خودمان رو برای این کشدادگی داشتیم...
یک دلِ سیر شجریان
استاد رفت و حسابِ بدهکاری شما به ما سنگینتر شد. نسل ما از شما یک «دلِسیر شجریان» طلبکار شد. این که آواز استاد را از نزدیک بشنویم و ببینیم. این که در میدان آزادی با او همراهی کنیم و بخوانیم «ای شادی آزادی، روزی که تو باز آیی» و اشکهای شادیِ آزادی، در میان آوازمان، نُتهای شکسته امید شوند...
جای خالی موریس در فرودگاه استانبول (۱۸+)
نشستهام در کافهای در فرودگاه استانبول. منتظر پرواز بعدی هستم که بروم به شهر دیگری. قهوه آمریکانو میخورم و دنبال سوژهای برای کنجکاویام میگردم که خودم را سرگرم کنم که...
در فِراقِ بَغَل
این بوسههای دوربُرد، چندان کارگر نیستند. مثل این میماند که از یک انارِ سرخ زمردی، ۲-۳ دانه بیشتر نخوری. آدم دلش سیر نمیشود. میشود؟
حسن در دسترس نیست؛ حسن کجاست؟
چند روز است که به حسن زنگ میزنم. تلفنش به طرز عجیبی در دسترس نیست. دلهرهای مرموز وجودم را فراگرفته. یاد دیدار آخر میافتم که پر از حادثه و تلخیهای هولناک بود.
ماچ چندصدهزار دلاری پسرِ دیلاق
من مبتلا به عارضهی دیگری شدهام. هر وقت وارد یوتیوب میشوم، ماشین حساب مغزم فعال میشود و تعداد نمایش ویدیوها را ضربدر درآمد هر بار نمایش میکنم و...