در رویای ونک

من و گل محمد؛ رفیقه و حسین

ساسان سلوتی
21:31، 1400/02/26
من و گل محمد؛ رفیقه و حسین
2 رای    میانگین 4.5/5
لطفا شما هم امتیاز بدهید!
در رویای ونک

من و گل محمد؛ رفیقه و حسین


نزدیک ۵ ماه است که از دزدیده شدن ماشین می‌گذرد. با این که برایم مسجل شده «اون که رفته دیگه هیچ‌وقت نمی‌آد» اما هنوز در خیابان چشمم پی سمندهای سفید شهر می‌رود و با گوشه‌چشم همه‌شان را برانداز می‌کنم. توجه‌ام می‌رود به سمت رکاب سمت راننده. «گل‌محمد» (اسم ماشین‌) یک بار افتاده بود توی چاله و یک خرده رکاب سمت شاگرد فرو رفته بود.
بعضی صبح‌ها که سوار اسنپ می‌شوم، یک «امید واهی سمجی» درونم تنوره می‌کشد که شاید امروز خودم در خیابان دیدمش. «خیال سرکش» هم دست به کار می‌شود و سناریو می‌سازد که اگر دیدمش چه کنم؟ اگر کسی پشت‌رل بود چه کنم؟ اگر کنار خیابان دیدم باهاش عکس سلفی بگیرم و برای معصوم بفرستم و چه چه..‌.
امروز در میان خیال‌پردازی به یاد مادربزرگم افتادم. اسمش رفیقه بود و به غایت‌ شیرین و دوست‌داشتنی. از همان مادربزرگ‌های با چشم‌های روشن و موهای سفید. از همان مادربزرگ‌هایی تیپیک آذری.
یادم می‌آید که از سال ۶۸ تقریباً هر روز کنار پنجره می‌ایستاد. از همان روزی که پسرشاخ‌شمشادش یک‌روز از خانه بیرون رفت و برنگشت.
حسین گم‌شده بود؛ قطره برفی بود که آب شده بود رفته توی زمین.

یادم می‌آید که از سال ۶۸ تقریباً هر روز کنار پنجره می‌ایستاد. از همان روزی که پسرشاخ‌شمشادش یک‌روز از خانه بیرون رفت و برنگشت. حسین گم‌شده بود؛ قطره برفی بود که آب شده بود رفته بود توی زمین.


از آن روز که رفیقه هر روز کنار پنجره می‌ایستاد و چشم‌ می‌گرداند به هزار امید. به هزار خیال. نمی‌دانم که رفیقه چه خیال‌پردازی‌هایی که نکرده بود.

چه می‌شد اگر یکی از آن خیال‌پردازی‌ها درست از آب درمی‌آمد؟ مثلا شبی از شب‌های تابستان، دُرست در وسط میدان ونک، کنار همان کاج مطبق و فواره‌های روشن، پسری از سفر بازگشته از پشت مادرش را در حالی که بستنی حصیری سنتی‌اش را می‌خورد، محکم در آغوش کشد و ناگهان صدای گریه‌های شعف و دلتنگی مادرانه در میدان طنین‌انداز شود؟ حتی می‌توانست اندوه و گلایه‌ مادرانه‌اش را با یک سیلی یک‌باره و یک‌جا خالی کند.
یا حداقل قاصدی یا کسی می‌آمد و می‌گفت من می‌دانم؛ در فلان جای شهر و فلان روز تمام کرده است و تمام.
حیف نشد و رفیقه حتی در لحظه‌ی احتضار جایی بین بودن و نبودن چشم باز کرد و در میان راهروهای بیمارستان اسم حسین را صدا می‌کرد.
گاهی این رویاهای واهی امان آدم را می‌برد. کاش جایی قاصدی پیدا شود و پتک حقیقت را به سرمان بکوبد و بگوید: فلانی! پرونده بسته شد؛ کاشکی.

پانوشت: مادربزرگم عاشق میدان ونک بود. بعد از این که از سفر حج بازگشته بود، نقل قول معروفی داشت که با لهجه غلیظ ترکی گفته بود: قربانت بروم خدا آن هم جا بود رفتی خونه‌ات رو ساختی؟ می‌آمدی همین میدان ونک 

بیشتر بخوانید: خداحافظ ساسانی پاسانی

مهربانی کنید و نظر یا سوال‌تان را بنویسید
نظرات تعداد کاراکترهای باقی مانده: 300
انصراف
نظرت رو برام بنویس!