بر این سرزمین چیزی هست

خداحافظ ساسانی پاسانی

خداحافظ ساسانی پاسانی
3 رای    میانگین 5.0/5
لطفا شما هم امتیاز بدهید!
بر این سرزمین چیزی هست

خداحافظ ساسانی پاسانی


محمود درویش -شاعر فلسیطنی- شعری با این مطلع دارد «که چه چیزی در جهان ارزش زیستن دارد؟» و خودش چند پاسخ شاعرانه برای این سوال دارد: مثل «عطر نان در بامداد» و «گیاهی بر سنگی» و «اشعار آیسخولوس» (شاعر یونانی).

اگر آقای درویش این سوال را از حاج ایوب -پدربزرگ بنده- می‌پرسید، جواب سرراست و ساده‌تری دریافت می‌کرد. یقینا ایوب با آن صدای گرم و لهجه ترکی‌اش پاسخ می‌داد که دیدن بچه‌ها و نوه‌هایم. حتما ایوب به آقای درویش توضیح می‌داد که هر روز چشمش به در است که سیمین، هما یا شهرزاد و یا یکی از نوه‌ها در را باز کند و بگوید سلام باباجی. حتماً برایش توضیح می‌داد که ذخیره‌ی شوق زیستن را، هر روز از همین طریق احیا می‌کند. ذخیره‌ی انگیزه‌ای که به دلیل دردهای بیماری‌های جورواجور و فراغ یارش -رفیقه (مادربزرگم)- به انتها نزدیک شده بود.

دیدارها به او جانِ جانانه‌ای می‌دادند. مانند قهرمانان که در جنگ هزار زخم خورده‌اند، اما با تقلا و تلاش برمی‌خیزند، او هم دو دستش را به روی دسته ویلچیرش می‌گذاشت و با غیرتی از عمقِ وجودش، تنِ رشیدش را بلند می‌کرد و چندین بار بلند می‌شد و می‌نشست تا ورزشی کرده باشد و سایه مرگ را دورتر.

ایوب برای همه‌ی ما سمبلِ دست‌نیافتنیِ شوق زیستن بوده و هست. توانایی سرزنده بودن و شوخی‌طبعی‌اش که هر کسی را مبهوت می‌کرد. مثلا همین اواخر، برای این که خودش را سرگرم کند، به خیاطی رو آورده بود. ایوبِ گچ‌کار -که دیگر چشمانش خوب نمی‌دیدند- برای این که سوزن را به نخ بکشد، گاهی بیش از نیم ساعت با صبوری تلاش می‌کرد.
یا خاطره‌ای از او هست که حدوداً 15سال پیش در یک روز برفی، دست رفیقه را گرفت که باهم در برف پیاده‌روی کنند. در حین پیاده‌روی، رفیقه سُر خورد و زیر پای ایوب کشیده شد و باباجی به روی رفیقه افتاد. و در این وضعیت لنگ‌درهوا هر دو مثل بچه‌ها شروع کردند به قهقه زدن.

 

ایوب به عابری که قصد یاری داشته بود گفته بود نیازی به کمک نیست؛ کجا از این جا بهتر؟ راستش را بخواهید حرفش هم حرف حساب بود. در سن 80 و اندی سالگی در کوچه‌های برفی معشوقه‌ات را در آغوش گرفته باشی و از عمق وجودت بخندی؟ به راستی کجا از این جا بهتر؟

 

اگر آقای درویش این سوال را از ایوب پرسیده بود، حتماً برایش توضیح می‌داد آنقدر عصاره‌ی حیاتش به دیدار عزیزان وابسته است که حتی چند روز ندیدن کافی است، که عطای این زندگی را به لقایش ببخشد. به خاطر همین بود وقتی که سرفه‌هایش شروع شد و برای تست کرونا به خانه‌اش آمدند، آن بنده خدا را از خانه بیرون کرد و گفت تست نمی‌دهم که نمی‌دهم. خودش می‌دانست همین چند روز کافی است که جیره‌ی شوق زیستنش به انتها برسد و همین طور هم شد؛ در بیمارستان بی‌تاب رفتن شد. با این که در 96 سالگی کرونا را شکست داد اما وقتی بازگشت، بیشتر به انتها رساندن دردهایش فکر می‌کرد.

اکنون، ایوب در بهترین جای جهان آرمیده؛ در آغوش رفیقه. و من خاطرات کودکی‌ام را مرور می‌کنم؛ بازیِ همیشگی‌ام با باباجی: به روی صندلی می‌نشست و پایش را اوریب به روی زمین می‌گذاشت که من به روی بیژامه سفید با خط‌های راه‌راهش سرسره‌بازی کنم و او هم، با آن صدای گرمش صدا دهد: «ساسانی پاسانی بیاد تو بغلم»؛ و من آغوش باز کنم که دوباره مرا بلند کند و به روی پاهایش بگذارد و دوباره و هزارباره.

در کنار مزارش ایستاده‌ام و تمام جزئیات این خاطره را مرور می‌کنم؛ فرش لاکی زیر پا، مبل‌های بزرگی که باباجی به روی آن می‌نشست، دست‌های تنومندی که مرا در آغوش می‌کشیدند و حتی غبارهای معلقی که در نور آفتاب به چشم می‌آمدند.
در تصورم، آغوش باز کرده‌ام و به سمت بالا نگاه می‌کنم؛ اما دستانی نیست که اجابت کنند و فقط «خداحافظ ساسانی پاسانی» در گوشم طنین‌انداز می‌شود.

 

بیشتر بخوانید: من و گل محمد؛ رفیقه و محسن

مهربانی کنید و نظر یا سوال‌تان را بنویسید
نظرات تعداد کاراکترهای باقی مانده: 300
انصراف
نظرت رو برام بنویس!