سوسیس و کالباس برای ما دهه شصتیها یک جور خرقعادت بود؛ یه جور لاکژری بود. اگر عیدیهایمان را جمع میکردیم و یک ساندویچی میرفتیم، عیدمان عید میشد. هنوز بوی کاغذ کاهی ساندوچیها حالیبهحالیام میکند.
پسرخالهام گوشت و مرغ دوست نداشت و به خاطر همین، گاهی براش سوسیس سرخ میکردند. در این وضعیت، ما قیافههایمان شبیه پسربچههای سیاهپوستی بود که زُل زده بودند به یک پسر سفیدِ خوشلباس که یک آبنبات رنگینکمانی گران را با اشتها و اِفاده لیس میزند.
اما مگر فکر و خیال میگذاشت؟
تصور این که کرمها با چشمهای ورقلمبیدهشان جایی حدِ فاصل بین سوراخ ناف تا معقد برای خودشان تشکیل خانواده بدهند و مثل خانوادهی بارباباپا آنجا خوش و خرم از تودههای سوسیسهای آغشته به گوه تغذیه کنند، ترسناک بود.
بعد از گذشت تقریباً ۳ دهه، سوسیس برایم هنوز کِرمناکه؛ اینبار کرمِ وارونه. یعنی کِرم خوردن سوسیس خام مرا رها نمیکند. به صورت افراطی علاقه دارم سراغ یخچال بروم و مثل شیری که آهوی ضعیف را از گله جدا میکند، دست بیاندازم و یکی از آنها را از حلقه جدا کنم و پیراهن قرمزش را بدرّم و قلمبه و با لذت بخورمش.
ظاهراً «قانون بقای انرژی» در مورد «کِرمها» هم صادق است؛ کرمها از بین نمیروند؛ از کِرمی به کرم دیگر تبدیل میشوند.
از شباهتها و ریشهها بخوانید: ماجرای پیروزی، گالیور و شیرِ سرخِ عربستان