چند روز پیش، حین یک صبحانه کاری متوجه دو شباهت جالب با مجید شدم. اول این که هر دوی ما 7-8 سالی طول کشیده بود که لیسانس بگیریم. البته هر کدام، دلیل خودمان را برای این کشدادگی داشتیم. من در حال سیر و سفر بودم و مجید در تکاپوی مسابقات جهانی روباتیک.
شباهت دوم جالبتر هم بود؛ این که هر دوی ما خیلی دقیق به خاطر میآوردیم که چطور استقلالی و پرسپولیسی شدیم.
ماجرای من به 6-7 سالگیام باز میگشت؛ یک روز، من و سیاوش، پذیرایی خانه را تبدیل به میدانگاه فوتبال کرده بودیم. در همین گیرودار، گویندهی اخبار ساعت 5 اعلام کرد که فردا مسابقهی پیروزی با تیم دارایی است. ما که گرم فوتبال و رقابت بودیم، سر این موضوع هم شرطبندی کردیم. سیاوش طرفدار پیروزی شد و من دارایی. این اولین شرطبندی زندگیام بود که آن را باختم. سیاوش با یک حالِ برندهوار و ژست برادر بزرگتر گفت: «خوب معلوم بود؛ اسمش پیروزیه و حتما پیروز میشه دیگه».
به نظرم این گزاره این قدر منطقی و بدیهی آمد که اصلا تردید نکردم که از این به بعد طرفدار پیروزی باشم. حالا بماند که بعدها نفهمیدم سیاوش در کوران چه حادثهای خودش استقلالی از آب درآمد و عاشق شاهرخ و شاهین بیانی شد.
ماجرای مجید هم تقریبا چنین چیزی بود؛ یک روز که حوصلهاش سر رفته بود، مادرش پیشنهاد کرد که بیا فوتبال ببینیم و هر کدوم طرفدار یک تیم بشویم. مجید هم تیم آبی را انتخاب کرده بود و از آن به بعد، یک استقلالی تمامعیار شده بود.
ماجرای این شباهتها و ریشهها مرا به یاد کلی داستان میاندازد؛ مثلا داستان ماجراهای گالیور. یادم است فلرتیشیا (همان دختر مو بُلوند و لَوند) به گالیور توضیح داد که ریشهی جنگ و جدال بین لیلیپوتها به کجا باز میگردد. ریشه ماجرا، به اختلاف نظرشان درباره نحوه شکستن تخممرغ باز میگشت. یک دسته معتقد بودند که تخم مرغ را باید از بالا شکست و دستهی دوم، معتقدان به شکستن تخم مرغ از پایین بودند.
گمان میکنم تمامی ریشهها در نوع خودشان یک جور به هم شباهت دارند. این که میتوانند خیلی زیرپوستی و عمیق نفوذ کنند و کمتر کسی به یادشان بیاورد.
یا به یاد داستان «آتش بدون دود» نادر ابراهیمی میافتم که اول قصه توضیح میدهد که ریشه اختلاف و جنگهای چند ساله بین قبیلههای یَموت و گوکلان به دعوای دو همسایه سر آب باز میگشت.
یاد بچههای روستای خَمّاط خوزستان میافتم که حینِ بازی فوتبال، با خشم و کینهای قدیمی، قلب و کلیههای هم را با چاقو دریده بودند. و ریشهی این کینه به زمانی بازمیگشت که حتی آنها هنوز به دنیا نیامده بودند.
یاد مراسم لوییکراتنگ بانکوک میافتم؛ روزی که پیر و جوان با یک حال عارفانه و عاشقانهای سبدهای گل را با شمعهای روشن به رودخانه میسپردند؛ دستهگلهایی که قرار بود آرزوهایشان را برآورده کند؛ (غافل از این که چند متر پایینتر، مامور شهرداری با چوب دسته بلندش تمامی آنها را جمع میکند.)
یاد آقای سوادکوهی میافتم که چطور با شور و حرارت، نوحهی «شیر سرخ عربستان» را میخواند و ما آنچنان چهلضرب سینه میزدیم که از حال میرفتیم. گمان میکنم تمامی ریشهها در نوع خودشان یک جور به هم شباهت دارند. این که میتوانند خیلی زیرپوستی و عمیق نفوذ کنند و کمتر کسی به یادشان بیاورد.
بخوانید در باب بقای قانون کرم: جانم جانم؛ کِرمِ مُکرر