در باب برنده‌ها و بازنده‌ها

در رویای مجسم پالنگان

ساسان سلوتی
18:44، 1400/02/26
در رویای مجسم پالنگان
1 رای    میانگین 5/5
لطفا شما هم امتیاز بدهید!
در باب برنده‌ها و بازنده‌ها

در رویای مجسم پالنگان


دیشب سوار اسنپ شده بودم که به خانه برگردم. سر چهارراه یک پسر پر شوروحال با دوچرخه‌اش نزدیک بود که کار دستمان بدهد. یعنی مثل قطارهای ترمز بریده شده بود و آمد کوبید به ماشین جلویی. راننده اسنپ هم برای این که به دوچرخه‌سوار نزند، یک ترمز جانانه کرد. هم من، هم راننده، هم دوچرخه‌سوار هر 3 شوکه شده بودیم. پس از شوک، فهمیدم که از شدت ترمز، صندلی من از جایش درآمده. وقتی به راننده گفتم که صندلی از جایش درآمده، انگار دست روی دلش گذاشتم. شروع کرد به تعریف که چه اشتباهی کرده که سمندش را فروخته تا ماشین تازه‌ای بخرد و یکهو قیمت ماشین سربه‎ فلک کشیده و مجبور شده به این پراید "لَکنته" دل خوش کند. حالش خیلی خراب بود و می‌گفت که نگرانم که به خاطر این ضرر سکته کنم.
برای این که التیامش بدهم گفتم که فدای سرت. مثلا خود من 7 ماه است که ماشینم را دزدیده‌اند و الان حتی همین پراید را هم ندارم. (از آن دلخوش‌کنک‌های الکی). بحث سرقت ماشین شد و وقتی فهمید که بعد از 3 ماه از بیمه‌ام استفاده نکرده‌ام، شروع کرد به تحلیل‌های اقتصادی و در آخر جمع‌بندی کرد که اگر همان موقع فروخته بودم برنده! می‌شدم.

 

وقتی این واژه "برنده" را شنیدم، از این همدلی آبکی‌ام پشیمان شدم. چقدر این روزها این واژه برنده حالم را بد می‌کند.


یاد سفر پالنگان‌مان افتادم. حدودا 7 سال پیش بود. پالنگان از روستاهای ماسوله‌وار کردستان است که از وسط روستا رودخانه‌ی سیروان می‌گذرد. شب که می‌شود، از بالای تپه‌های روبرویی، چراغ‌ها و رودخانه و آرامش روستا دلت را می‌برد. کنار رودخانه، یک دوجین پرورش قزل آلا راه افتاده که همان جا برایت ماهی می‌گیرند و برایت به سبک کردی کبابش می‌کنند. ترکیب این ماهی کبابی و صدای رودخانه حالی برای آدم می‌سازد که تا عمر داری می‌گویی: یادش به‌خیر.

با معصوم وارد یکی از حجره‌های ماهی‌فروشی شدیم و با شوق و ذوق گفتیم ما دو تا ماهی کبابی می‌خواهیم. صاحب مغازه از آن کردهای تیپیک بود. با قامتی رشید، پیشانی بلند، صورت استخوانی و شلوار کردی که عمق جیب‌هایش تا سرزانو می‌رسد.
به ما خیره شد. نگاهش در حدقه چشمانش گردید. مثل این که پیشنهاد بی‌شرمانه‌ای داشته باشد حرفش را در دهانش مزه مزه کرد و بعد از کمی سکوت گفت: «بیایید دنبال من». از مغازه خارج شد و روبه ما کرد گفت: «اون مغازه دوم پشت من را می‌بینید. برید اونجا». این‌ها را یک جور مخفیانه و به سبک جاسوس‌های کا گ ب گفت که کنجکاوی ما سر به فلک کشید. پرسیدیم چرا؟ باز حرفش را مزه‌مزه کرد گویی که دو دِل است که بگوید یا نه، گفت: «من امروز خوب کار کردم؛ این همسایه‌مون خیلی نفروخته. برید از اون بخرید».

من و معصوم انگار وارد دنیای دیگری شده بودیم. هاج و واج تحلیل می‌کردیم که این‌ها دیگر که هستند. در دنیای ماهی‌فروش پالنگانی، حال خوبش زمانی مقدّر می‌شد که همسایه‌اش مثل او خوب بفروشد و حالش خوب باشد. در خیالش این نبود که حالا حجره‌ام را دو تا کنم و به جای این تویوتای عراقی قدیمی یکی مدل بالاتر بخرم یا در روستاهای اطراف ویلا بسازم. خوشحالی و برنده بودنش نقد همین در همسایگی‌اش بود.

 

در دنیای ماهی‌فروش پالنگانی، حال خوبش زمانی مقدّر می‌شد که همسایه‌اش مثل او خوب بفروشد و حالش خوب باشد.

 

حال خوبش در همدلی متوازن با اطرافیانش بود. اصلا دنیای ماهی فروشی برایش مفهوم برنده و بازنده از این دست که ما داریم نبود. الان که فکر می‌کنم این مفهموم برنده و بازنده را ما اختراع کرده‌ایم؛ وقتی می‌گویم ما، مقصودم صرفاً نظام اجتماعی شهری نیست. هیولایی بزرگتر به اسم نظام سرمایه‌داری است. به این معجون سرمایه‌داری چاشنی جمهوری اسلامی اضافه کرده‌اند و شده است نورعلی‌نور! این چنین ما وارد یک رقابتِ همیشه بازنده شده‌ایم. انگار تقریباً همه ما هیپنوتیزم شده‌ایم و رستگاری و حال خوبمان را در گِروی برنده‌ شدن‌های مکرر می‌دانیم. برنده شدن در رانندگی، خرید سکه، دلار و کوفت و زهرمار. گویی هر چه که بیشتر انباشته کنیم، وارسته‌تر و هوشنمندتریم. حالا طُرفه این که این دست کارها هوش تجاری چندانی هم نمی‌طلبد. یعنی تقریبا مادر من هم می‌داند اگر بایدن بیاید دلار اولش ریزش می‌کند و بعد دوباره اوج می‌گیرد یا این که اگر پیش‌فروش ثبت نام کنند هم حتماً سود خواهد داشت و از این حرف‌ها. بگذریم.

بهنام چند روز است که به دنبال خانه می‌گردد. از زمان گشت‌وگذارهایش تازه متوجه شده که چقدر خانه‌های خالی شهر زیاد هستند و حداقل سه بار به من گفته است که می‌دانی چقدر خانه خالی در شهر زیاد است؟ و من هم با ژست آدم‌هایی که درس اقتصاد خوانده‌اند، می‌گویم: بله. طبق آمار سال 95 حداقل 250 هزار خانه؛ اندازه‌ی یک شهر نسبتاً بزرگ.
این چند روزه هر وقت با بهنام سوار ماشین هستیم، متوجه می‌شوم که او خانه‌های چراغ خاموش شهرمان را می‌شمارد و در رویای کودکانه‌اش، مرد پالنگانی را می‌بینم که دوست دارد تمامی این خانه‌ها را به انصاف تقسیم کند.

 

از داستان پالنگان: شما آقا ساسان هستید؟

در مسلخ دلهره: حسن در دسترس نیست؛ حسن کجاست؟

مهربانی کنید و نظر یا سوال‌تان را بنویسید
نظرات تعداد کاراکترهای باقی مانده: 300
انصراف
نظرت رو برام بنویس!