چند روز است که به حسن زنگ میزنم. تلفنش به طرز عجیبی در دسترس نیست. دلهرهای مرموز وجودم را فراگرفته. یاد دیدار آخر میافتم که پر از حادثه و تلخیهای هولناک بود.
4 سال پشتِ هم، نوروز و لحظه سال تحویل خوزستان بودم؛ تو روستایی به اسم خَمّاط که چسبیده بود به زیگورات چغازنیل. از آن روستاهای عربنشین خوزستان که کنار رودخانه دز قرار گرفته و کنارش درختان کُنار و مزارع گندم دلبری میکند.
همیشه خانوادهی مهربان و مهماننوازِ حَسن میزبان ما بودند. خانهی سادهای داشتند که وسطش یک درخت نخل و یک کُنار کهنسال جا خوش کرده بود.
انگار سنت شده بود که برای لحظهی تحویل سال با حسن باشم. حسن، پسری حدوداً 25 ساله از آن عربهای تیپیک بود؛ با هیکلی تنومند، موهای مُجعد و دندانهای سفید و مرتب. وقتی که به سبکِ عربها در آغوش میکشیدت، میتوانستی مهر و زورمندیش را با هم احساس کنی. معمولا هر چند کلمهای که جواب میداد، خندهی با نمکی میکرد که به نظرم بیشتر یک جورهایی به او فرصت میداد که کلمات را در ذهنش به فارسی آماده کند. یک جور احساس قرابت و رفاقت برادرانهای بین من و حسن برقرار شده بود. عشقش این بود که بهترین برنامهها را برای ما تدارک ببیند. مثلا یک بار ما را -که 30 نفر بودیم- به عروسیای در روستا بُرد و کلی خوش گذشت و شام هم چلوگوشت عربی نوشجان کردیم. دخترهای تیم هم رفتند و پابهپای اهالی روستا یک دلِ سیر عربی رقصیدند.
یک هنر دیگر هم داشت: همیشه جای جدیدی برای لحظهی سالتحویل و سفره هفتسین در نظر میگرفت. مثلا یکبار زیر تکدرخت کُنار وسط گندمزار و یکبار کنار دز و از این جور خوشسلیقگیهای مهماننوازانه.
یکی از سنتهایمان هم این بود که وقتی میرفتیم به چغازنیل، تیم را رها کنیم و با هم برویم به چشمانداز استراتژیکمان که تپهای بود که از یک طرف کرخه را میدیدیم، روبرویمان غروب پشتِ چغازنیل بود و در سمت دیگر رود مارپیچ دز. یک وضعیت استثنایی عجیب.
چند روز است که به حسن زنگ میزنم. تلفنش به طرز عجیبی در دسترس نیست. دلهرهای مرموز وجودم را فراگرفته. یاد دیدار آخر میافتم که پر از حادثه و تلخیهای هولناک بود. پدرش فوت کرده بود؛ همه یکدست سیاه پوشیده بودند و درخت کُنار وسطِ حیاط را بریده بود؛ میگفت برگهایش زیاد میریخت. هر روز باید جارو میکردیم.
بعد از شام، همسرِ حسن سفرهی دلش برای معصوم باز شده و تمام غمها و ترسهایش را گفته بود. نتوانسته بود اندوه و وحشتی که به دوش میکشد را پنهان کند:
«دیروز بچهها سر فوتبال با هم دعوا کردند. یکی با چاقو زده تو کلیه و اون یکی هم به تلافی زده تو قلبش. هر دو زندهاند. اما اوضاع خوب نیست. ماه پیش هم شوهر خواهرم که با وانت کار میکرد رو چند نفر بردند به جایی و زندهبهگور کردند!
طفلک، هم 2 تا بچه داشت و هم کلا روحش از این دعواهای طایفهای بیخبر بود. 13 سال پیش چند نفر ریختند به خانه یکی از اقوام ما که به قصدِ کُشت بزننش. او هم پیشدستی کرد و کِلاش را برداشت و هر 3 تاشون رو کُشت. حکم ابد براش بریدند. بعد این همه سال به تلافی اون ماجرا، این شوهرخواهر بیچارهام رو کشتند.
حالا ما باید بکُشیم. اگر نکشیم بازهم میکشند. دعوای بچهها برای همین بود. که بکشند که دیگر کشته نَشیم».
هنوز از تکرار این کلمات تمام تنم میلزرد: «اگر نکشیم باز هم میکشند».
یاد چهره کودکانه و خندههای بیدلیل حسن میافتم. این که الان به جای پدرش اون باید بار تمامی فجایع این پارادایم احمقانه را به دوش بکشد. باید تصمیم بگیرد؛ یا بکشد یا در رعب وحشت کشته شدن خودش و اعضای خانوادهاش باشد. تصور این که حسن در چنین تنگنایی قرار گرفته برایم عذابآور بود. اصلا نمیتوانستم تصور کنم حسن آن کسی است که تصمیم اول را میگیرد.
چند روز است مرتب با حسن تماس میگیرم. دلم شورش را میزند و امیدوارم که زودتر پیامهای من را ببیند و زنگ بزند. اگر زنگ بزند حتماً بهش میگویم حسن جان؛ رفیق من؛ جانِ پسرت دیگر این قدر بدسلیقه نباش و به جای قطع کردن درختها، از این به بعد کمی حوصله کن و آن برگها را جارو کن.
کاش زنگ بزنه؛ کاش.
بیشتر بخوانید: در باب برندهها و بازندهها؛ در رویای مجسم پالنگان