چند روز پیش متنی نوشته بودم که لوکیشن داستانش روستای پالنگان بود. از قضا، این قسمت پالنگان بیشتر مورد توجه قرار گرفت که این جا کجاست یا دلِ دوستان، در فراق ماهی کبابی کُردی پالنگانی به فغان آمده بود.
این تمام ماجرای من در پالنگان نیست. اگر اسم من را در گوگل جستجو کنید، فیلمی را خواهید دید که با هیبتی متفاوت، با موهایی بلند و درویشوار، درباره این منطقه علیالخصوص روستای روبروییاش "تیفین" صحبت کردهام.
حالا قصه چیست؟
من همیشه دلم میخواست فضای زمستانی کردستان به خصوص اورامانات را ببینم. فیلمی از مراسم پیر شالیار در زمستان دیده بودم که دراویش قادری در میان برفها، موهای بلندشان را گشادهاند و دستهایشان را در دست هم حلقه کردهاند و در حالی که هالهی بخار تنفسشان فضا را دربرگرفته، چیزی بین رقص کردی و سماع انجام میدهند. حتماً اگر فیلم «نیو مانگ» بهمن قبادی را هم دیده باشید میدانید که چه میگویم.
بالاخره من، معصوم و زهره راهی اورامانات شدیم. گردنهی ژالانهی برفی را رد کردیم و به اورامان رسیدیم. با این که در این مدت خیلی تغییر کرده بود، همچنان برای خودش دلبری میکرد. در نزدیکی اورامان روستایی بود به اسم هَجیج. من خاطرات خوشی از آن جا دارم؛ یک جواریی آنجا برای خودم حق و آب گل داشتم؛ به خصوص در خانقاه کوسه هجیج. صاحب خانقاه آدم اهل دلی به اسم خلیفه بود که علاقهی ویژهای به من داشت. در این حد که موقع شام مرا با لحن تو گلویی کردیی صدا میکرد «ساسان جان» بیا. و این یعنی اوج عزت و اعتبار برای من؛ یعنی آنقدر به من علاقه و اطمینان دارد که که با مادر، همسر و دختران زیبایش همسفره شویم.
تصمیم گرفتیم که از اورامانات به هجیج برویم. با یک مکافاتی خودمان را رساندیم. اما کاش که نمیآمدیم. چرا که یکی از غمانگیزترین صحنههای زندگیام بود. هجیج عزیز، ویران شده بود و کارش را پروژهی سد داریان ساخته بود. آنقدر مغموم شدیم که تصمیم گرفتیم که نمانیم و هر طور شده خودمان را به پالنگان برسانیم.
ساعت 11 شب در فضایی وهمآلود و سرد رسیدیم به تیفین. غیر از چند خانه، همه چراغها خاموش بودند. این یعنی کسی در زمستان در تیفین نمیماند. سرازیری تند روستا را آب برده بود. این یعنی رویای خوابیدن در مسجد دارد از دست میرود. تصور این که در این سرما باید چادر بزنیم، میتواند برای هر کسی ترسناک باشد. سرِ جاده ایستادیم و سعی کردیم به خودمان روحیه بدهیم که ما از این سردترش را هم دیدهایم و این چیزی نیست و اصلا مسجد جای خوبی برای خوابیدن نیست و از این حرفا که من در آینهی ماشین دو نفر را میبینم.
یکی از آنها گونیای در دستش است که به سختی آن را حمل میکند. در نگاهش چیزی بین وحشت و کنجکاوی موج میزند. هیبت و وضعیتش ترسناک است؛ انگار که کسی را کشته و قطعه قطعه کرده و در گونی انداخته و از این که این موقع شب آنجا به هم رسیدهایم، هراسان و دستپاچه شده است. به سمت ما میآید. من با احتیاط کمی شیشه ماشین را پایین میدهم و میپرسم که راه روستا بسته شده؟
در حالی که به طرز آزاردهندهای به من زُل زده است توضیح میدهد که بله. اما یک راه دیگر برای رسیدن وجود دارد. چشم از من بر نمیدارد. قبلا در جایی خوانده بودم که اگر کسی بدون پلک زدن در چشمان کسی بیش از 7 ثانیه نگاه کند یا قصد کشتنش را دارد یا قصد رابطه جنسی و از این بیناموسیها!
زل زدنش تموم نشده بود که گفت شما آقا ساسان هستید؟ و این جمله را جوری نپرسید که سوالی باشد. جوری پرسید که افسران تجسس، قاتل را خطاب میکنند یا نیروی اس اس یهودیها را.
در این جا میخواهم شما را با عملکرد مغزم آشنا کنم که تا پاسخ او را بدهد، چه محاسباتی که نکرد و در این یک ثانیه چه چیزهایی به ذهنم خطور نکرد.
از این که آدم گونی به دست با لشگر ارواح و اجنه در ارتباط است و یا این که خوشحال بودم با شاهو (ماشین زهره که یک موهاوی جاندار و پرقدرت است) آمدهایم و نیازی نیست که حتی به دنده یک بروم و یا این که فاصله نزدیکترین جای امن که احتمالا همان ماهی فروشیهاست را محاسبه کردم و سیستم عصبیام به مُچِ پای راستم فرمان داد که آمادهی گاز دادن باش؛ همه اینها در کسری از ثانیه پردازش و آماده شد.
اما به جای گاز دادن گفتم بله. من ساسان هستم. مثل قاتلی بودم که قبل از فرارش به گناهش اقرار کرده.
نگاه زلزدهاش، به خندهی پیروزمندانه و آشنایی تبدیل شد و گفت خوش اومدید آقا ساسان. اینجا همه شما را میشناسند. زبانِ بدنِ صورتش میگفت که ما را خطری تهدید نمیکند اما چیزی از بُهت ما کم نمیشد. پایم به روی گاز شل شد و سیستم دفاعیام از حالت آمادهباش درآمد و از خاطرم رفت که در آن گونی سنگین، احتمالا دست و پای قطع شده است.
با حیرت گفتم: همه این جا من را میشناسند؟
گفت: بله. این جا همه در موبایلهایشان فیلم شما را دارند که دربارهی ما صحبت کردید. آن کسی که دربارهاش صحبت میکنید، خالهی من است.
حالا برسیم به ماجرای آن فیلم که من در آن، خاطرهام را از یک روز اردیبهشتی گفتم که هوای کوههای پالنگان ما را دیوانه کرده بود و پا برهنه به صحرا رفته بودیم. بعد برای این که پاهای گِلیمان را بشوریم از یک بچه که کنار خانه نشسته بود کمک گرفته بودیم. صاحبخانه به شستن پاها رضایت نداده بود و ما را به صرف چای و شام دعوت کرده بود و ما موقع خداحافظی فهمیده بودیم که همین خاله جانِ مهربان، جورابهای ما را شسته. در انتهای آن فیلم من، از این که کردها چقدر خوب هستند گفته بودم و الخ.
در حقیقت، آن فیلم فرشتهی نجات ما بود. جایتان خالی. شب در جایی گرم و نرم و جایی که پدر همین آقا برای ما دف میزد و نوهاش –ماهان- با آن لباس کُردی با نمک میرقصید، خوابیدیم. و واقعا که چقدر کردهای این منطقه خوبند.
پانوشت:
از آن جا که قسمت ماهی کبابی در نوشته قبلی بسیار استقبال شده باید اینجا اشاره کنم که اگر گذرتان به اورامان رسید، یک روستای کوچکی هست به اسم کماله که هرگز کبابهایش را از دست ندهید. این جزء کشفیات محمدرضا احسانی است.
از قبل بخوانید: در رویای مجسم پالنگان