
آقای کیومرث پوراحمد، سکانس بامزه و ماندگاری در «قصههای مجید» ساخته که هنوز هم دیدنیست. همان قسمتی که قرارست مجید به اردو برود؛ اگر یادتان باشد مجید سر از پا نمیشناخت و برایش شعری هم سروده بود: «میریم اردو واسه گردو»
سکانس دیدنی آنجاست که بیبی بقچهی بزرگش را باز کرده و همینطور از چپ و راست با آن لهجه شیرین و نگرانش، توشه سفر میچیند: از دمنوش برای دلدرد تا نونخشک و لباس گرم وسط تابستان؛ مجید هاجواج نگاه میکند و چانه میزند.
خلاصه این که بقچهی بیبی آنقدر بزرگ شد که خودش میشود مایهی دردسر؛ مجید به خاطر بقچه از سفر جا میماند و الباقی ماجرا.
حالا امروز که رفته بودم از مادرم خداحافظی کنم، تداعی این سکانس بود. سه روز پیش، تا گفتم سفرِ کاری کوتاهی به استانبول میروم -که از قضا برادرم آنجاست- از من خواست که قبل سفر بیایم و چیزهایی برای سروش ببرم.
از بد روزگار، من از آنهایی هستم که در بعضی سفرها با خودم مسابقه سبکباری میگذارم و سر بردن جوراب اضافه هم به خودم سخت میگیریم. حالا انصاف نبود که مقدار مهیبی برنج گیلان و سبزیِ خورشتی، ملحفه یزدی و... با خودم میبردم.
از شما چه پنهان که آنقدر دوست داشتم که مسئول گیت، همهشان را از من بگیرد و بگوید مجاز نیست و من هم جنتلمنوار با یک شادیزیرپوستی بپذیرم و خلاص.
اصلاً با خودم قرار کرده بودم که اگر مسئولِ -انشاللهعبوسِ- گیت از من پرسید که «اینها چیاند»، فیالفور و بیخیال بگویم از نظر من خرتوپرت. یه جوری پاسخ دهم که اصلا مشکوک بشود و همه را زیر و رو کند و...
تازه مادرم کیسه کوچکی هم برای من آماده کرده بود، شامل لقمه نونوپنیر سبزی، میوه و شربت گلاب و سکنجبین. این دیگر نور علینور بود؛ زیر بار شربت که هیچ جوره نرفتم.
قبل از پرواز، تصمیم گرفتم که از دست کیسه آذوقه خلاص شوم. دلم نمیآمد لقمه نانوپنیری که -برایم سفارشی به آن زیره اضافه کرده- بود را به کسی بدهم. لقمه را که خوردم، متوجه حجم قابل توجه سیبگلابها شدم. تاز سر سیب سوم بود که معما برایم حل شد.
مادرم نگران میگرنم شده بود و خیلی زیرپوستی اینها را برای احتیاط گذاشته بود. مادرم در ١۵-١۶ سالگیام کشف کرده بود که ترکیب گلاب و سیبگلاب معجزه میکند.
احتمالا شما هم با من همنظر هستید که این سکانس آقای پوراحمد، یک تصویرِ ظریف و فراگیرست از مادر ایرانی؛ مادری پر از مهربانی و نگرانی.
پانوشت: سیب پنجم هم خوردم. حقیقتا میل نداشتم؛ فقط دلم میخواست حین خوردن، قربان مهربانیها و نگرانیهای مادرم بروم.