نشستهام در کافهای در فرودگاه استانبول. منتظر پرواز بعدی هستم که بروم به شهر دیگری. قهوه آمریکانو میخورم و دنبال سوژهای برای کنجکاویام میگردم که خودم را سرگرم کنم که...
دزموند موریس از آن جانوارشناسهایی بود که شناختی چالشی و جنجالبرانگیز از ماهیت انسان ارائه داد. این بزرگوار، کتاب ممنوعهای دارد به اسم «میمون برهنه» که به شباهتهای انسانها و گوریلها پرداخته و این وجوه مشابهت را به نحوی نرم اما بُرنده، در چشم مخاطبِ متحیر فرو میکند.
کتاب دیگری هم دارد که از اولی هم سکسیتر و جذابتر است:
کتاب «رفتارشناسی تماس».
در این کتاب به کلیه مسائل و نشانهشناسیهای هر گونه تماس و رابطهای پرداخته. از سرآغاز ارتباط آدمی با مادرش و رفتارهای جنسی و ملحقات و مخلفات رابطه؛ از این که بوسه چیست و چه کارکردی دارد و یا چرا خانمها کفش پاشنهبلند یا رژ لب را میپسندند و از این دست مسائل که بعضا آدمی شرمش میآید و یا ترجیح میدهد به کلی انکارش کند. اما لاکردار اجازه انکار نمیدهد. برای هر فرضیهای کلی قرینه از دنیای جانوران و انسانهای نخستین پیش میکشد که حرصت را در میآورد.
یکی از میادین پژوهشی دزموند موریس، فرودگاه بود. اگر دقت کرده باشید، عواطف در فرودگاه به اوج خلوص و قوت میرسند. این صحنه که مادری فرزندش را بعد از سالها دوری در آغوش میکشد و صدای گریهی نابِ شادی به هوا بلند میشود، حال هر کسی را منقلب میکند.
یا اگر دقت کرده باشید، آدمها از پشت شیشه -وقتی عزیزشان را میبینند- خودشان را بغل میکنند؛ در واقع موجودی خیالی را بغل میکنند و دو دستشان را به روی سینه خودشان میفشارند و از این دست ترکیبات زبان بدن که مملو از عواطف عریان هستند.
حالا در این جا میخواهم قصهی مشاهدات خودم در فرودگاه را تعریف کنم؛ مشاهداتی که هم عاطفی هستند و هم رویَم به دیوار کمی سکسی. ای کاش موریس جان هم بودند تا به آن چند چاشنی علمی ببخشند که شما گمان نکنید من صرفاً یک چشمچران و خروس بیمحل هستم.
(به هر سو باید بگویم که از اینجا به بعد، حاوی روایتهایی است که میتواند سکسی تلقی شوند. شما قطعا این اختیار را دارید که باقی متن را رها کنید)
رسیدیم به اصل قصه:
نشستهام در کافهای در فرودگاه استانبول. منتظر پرواز بعدی هستم که بروم به شهر دیگری. قهوه آمریکانو میخورم و دنبال سوژهای برای کنجکاویام میگردم که خودم را سرگرم کنم که یک پسر و دختر ترک میآیند کنار من.
دختر، محجبه و سفیدرو است. از آنهایی که انگار خنده دلنشین جزء لاینفک صورتشان است. اگر در ایران بود و در جلسات ختم انعام شرکت میکرد، حداقل ۷۵ درصد مادرها برای پسرشان کاندیدش میکردند. در یک جمله خوشبَر و رو، سفیدگون و توپُر.
پسر به طرز عجیبی شبیه پسرخالهام است و با آن عینک شیشه کلفت و اضافه وزنش، مرا یاد انتگرال و شطرنج و بورس میاندازد. در مجموع از آنها که به قولی شیرپاک خورده هستند و مومن.
آدمها از پشت شیشه -وقتی عزیزشان را میبینند- خودشان را بغل میکنند؛ در واقع موجودی خیالی را بغل میکنند و دو دستشان را به روی سینه خودشان میفشارند و از این دست ترکیبات زبان بدن که مملو از عواطف عریان هستند
با لیوان قهوهام بازی میکنم و گاهگاهی یک نیمنگاهی میاندازم.
پسر دستش را به سمت صورت دختر میبرد و با پشت انگشتان سبابه و انگشتر، و در حالیکه به چشمانِ شاداب او خیره شده، گونهی چپ دختر قصه ما را نوازشی نرم میکند. منظورم از نوازش، اتصالهای منقطع دست با گونه به نحوی که ارتعاشی نرم به روی صورت ایجاد کند. نه نوازش بیروح و ضمخت و بیاحساس.
آنقدر این کار را استادانه و باظرافت انجام داد که به وضوح خون گرم، به گونهها دوید و صورتها سرخ شد.
اگر موریس جان بودند بیمهابا توضیح میدادند که آدمهایی -مثل این دو نفر قصه ما- که بدون پلک زدن بیش از چند ثانیه به چشمان هم خیره میشوند، یا قصد سکس دارند یا کشتن هم. با توجه به قراین و حجم گشودگی مردمکها، یقینا احتمال اول بیشتر است.
دختر انگشتِ کوچک پسر را گرفت و دست او را به روی قلبش (در حقیقت در حوالی قلب) گذاشت. به هیچ صراطی هم حاضر نبود انگشت کوچک را رها کند. مثل کودکی که اسباب بازیاش را.
پسر جسارت به خرج داد و صورتش را نزدیک کرد. ابتدا چند باری دماغش را به نرمی به روی بینیاش مالید و در نهایت چند بوسه کوتاه و اما صدادار کرد. وقتی میگویم صدادار، خودتان مقصودم را دریابید. یعنی از آن صداها نبود که وقتی عمهام ما را میبوسید و به ترکی قربانصدقهمان میرفت. از آن صداهای خیس و ظریف. از آن صداها که در خفا شنیده میشوند.
بوسهها و نوازشها را پایانی نبود و تاکید پسر بر این بود که جایی بین کنج لبها و گونه را ببوسد. شاید احساس میکرد که اینطور آتش ماجرا تندتر و تندتر میشود. اصلا نیازی نبود که دزموند موریس باشی تا بتوانی بفهمی در ذهنشان چه غوغا و حرارتی برپاست. حرارتی که هر لحظه مضاعفتر میشد. اگر حتی همان عمهی خدا بیامرزم هم بود، متوجه قضایا میشد و احتمالا چند فحش غلیظ ترکی (مثلاً داش باشیوا) زیرلب میداد و استغفرالله و... نثارشان میکرد.
بگذریم؛ حال پسر، شبیه هواپیمایی بود که چند دور در باند فرودگاه زده و دور موتورش را تا آخر بالا برده بود و منتظر اجازه برج مراقبت بود.
دختر هم که این زوزههای گُر گرفته و بیتاب موتورهای آمادهی take off را میشنید، دلش میخواست مثل خلبان f14ای باشد که به سوی نبردی شورافکن میتازد. تا انتهای باند فرودگاه گازش را بگیرید و اهرم فرمان را در لحظهای طلایی با شیب و زاویهی مناسب به سمت بالا بکشد و در لابهلای ابرها محو شود و به قول ترکها:«تامام»
این داستان ادامه دارد...
از آدمها بیشتر گوش کنید: معرفی پادکست Hidden Brain؛ از کی ازدواج اینقدر سخت شد؟