
این بوسههای دوربُرد، چندان کارگر نیستند. مثل این میماند که از یک انارِ سرخ زمردی، ۲-۳ دانه بیشتر نخوری. آدم دلش سیر نمیشود. میشود؟
دیشب برای سما و ثنا تولد گرفته بودند؛ سما وثنا خواهرزادههای دوقلوی من هستند که رابطه قلبی و عاطفیمان یک جورهایی خاص و یگانه است. به قول پدرشان هر چه من ریختهام، آنها جمع کردهاند. دیشب ۱۵ ساله شدند. از در که وارد شدم، به صف ایستاده بودند. بنا بر روال فاصلهی اجتماعی، از بغل و بوسه خبری نبود. هر چند دقیقه یکبار، بوسههای از راه دور برای هم حواله میکردیم.

این بوسههای دوربُرد، چندان کارگر نیستند. مثل این میماند که از یک انارِ سرخ زمردی، ۲-۳ دانه بیشتر نخوری. آدم دلش سیر نمیشود. میشود؟

اگر کرونا نبود، سما و ثنا حتی به ماچوبغلهای اول رضایت نمیدادند. حتما به نوبت میآمدند و در آغوش من مینشستند. باید اعتراف کنم که از ما هیچ کداممان نمیخواست بپذیرد که دیگر برای خودشان نرهغولی (فیالواقع مادهغولی) شدهاند. هر چقدر که پایم خواب میرفت هم مهم نبود. مهم تجدید آغوش و بیعت بین یک دایی و خواهرزادههایش بود. این که مهرِ روزگار کودکی برهمان پاشنه میچرخد.
من و خواهرزادهها
این تمام ماجرای فقدانِ بغلِ کافی نیست؛ اوایل پاییز که هوا خیلی دلانگیز و بهقولی «دو نفره» شده بود، از بسیاری دوستانم پرسیدم که در این هوا چه چیزی میچسبد. یکی از جوابها به نظرم از همه جامعتر و همین «بغل» بود.
اساساً نباید این بغل را دستکم گرفت؛ چرا که بغل میتواند چکیدهی عاشقانهترین، مادرانهترین، دوستانهترین، التیامبخشترین و سکسیترین عواطف را به دیگری منتقل کند. بدون بغل، آدمی موجودیت مهمی را گم میکند و چقدر دردناک خواهد بود که آدمی از آغوش مُکفی بهرهمند نباشد و همیشه این کمبود و حسرت را به تنهایی با خودش به دوش بکشد.
مثل من که حسرت به دل ماندم وقتی که فهمیدم صبای دوستداشتنی جانش را در دیار غریب از دست داده و نتوانستم بروم پیش عارف؛ آغوش بگشاییم و از سر دلتنگی و همدلی یک دل سیر همانجا اشک بریزم.

مثل بچههای خیابان که احتمالا بزرگترین دردشان کار کردن نیست؛ آغوشِ پرمهر است.

برای خودم لیست بلندبالایی از بغلهای وصول نشده دارم و دلم میخواهد خیلیها را گرم، بیمهابا و طولانی در آغوش بکشم. از دوستان جانی که در دیار فرنگ هستند یا عزیزانی که همینجا هستند و بغل مُیسر نمیشود. اصلا دلم میخواد مثل این کاتالویکها «نذر بغل» (free hug) راه بیاندازم و بعد از این بیماری کوفتی، در خیابان -هر کسی را که دوست داشت- در آغوش بگیرم.
پانوشت: اگر آقای مازلو هنوز زنده بود،حتماً هر طور که بود، راضیاش میکردم که باید «آغوش» را همتراز نیازهای اولیه و فیزیولوژیک لیست کند.